لردگان ما،محله ی ما
دانشجو بود..... دنبال عشق و حال...... خیلی مقید نبود...... یعنی اهل خیلی کارها هم بود.....تو یخچال خونشون مشروب هم میتونستی پیدا کنی... از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم. قرار شد با حضرت آیت الله العظمی بهجت هم دیدار داشته باشن. از این به بعد را بذارید خودش براتون تعریف کنه: وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت بچه ها تک تک وارد میشدن و سلام میکردن....آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن. من چند بار خواستم سلام بگم.... منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...اما اصلا صورتشونا به سمت من برنگردوندن.... در حالیکه بقیه را خیلی تحویل میگرفتن... یه لحظه تو دلم گفتم: «میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه... تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره!!!! تو که خودت میدونی چقد گند زدی!!!!!» خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم. تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم... وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب را شکستم، کارامو سر و سامان دادم، تغییر کردم. مدتی گذشت یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم. از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم. چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم منو هم بنویسن. اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت من دم در سرمو پایین انداخته بودم، اون دفه ایشون صورتش را به سمتم نگرفته بود تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدا میزنن:« حاج آقا با شماست....» نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر... آهسته در گوشم گفتن:«یکماهه که امام زمانت را خوشحال کردی......»
منبع:عطر یاس آخرین مطالب
نويسندگان
|
|||
|